یه روز رفته بودم آفریقای جنوبی سمت جنگلهاش آقا ما که نمیدونستیم تو این جنگلها پر حیوانات وحشی هیچی ما رفتیم وارد جنگل شدیم چشمامونو باز کردیم یه لحظه یه گله شیر جلو چشمامون ظاهر شد چشمتون روز بد نبینه آقا اینا حمله کردن منم لت و پارشون کردم همون جا شیر اصلی که سلطان جنگل بود اومد جلوم دستمو گرفت به همه حیوونات جنگل گفت از امروز زهرا که مو باشم سلطان جنگل و مو هیچ سمتی ندارم این بود حکایت زهرا در جنگل